نمیدانم چرا رفتی ...
نمیدانم چرا !!! شاید خطا کردم
و تو ... بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی
نمیدانم کجا؟! تا کی؟! برای چه؟!
ولی رفتی
بعد از رفتنت باران چه معصومانه می بارید
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه برمی داشت ،
تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمان چشمهایم خیس باران بود
و بعد از رفتن تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت
و من بی تو هزاران بار در لحظه خواهم مرد
و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست
و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل
میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمیدانم چرا !!!
شاید به رسم عادت" پروانگی مان "
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.........