چقدر سخته وقتی می خوای اشکاتو از دیگران پنهان کنی
جای واسه اشک ریختن پیدا نکنی...
چقدر سخته وقتی نیاز به سکوت داری به خاطر دیگران مجبور بشی حرف بزنی...
چقدر سخته وقتی می خوای منظورت را به دیگران بفهمونی
اما هیچ کس حرفت رو نفهمه...
چقدر سخته برای دیگران چون کوه بودن ولی در چشم خود آرام شکستن...
چقدر سخته وقتی تو قفسی تصویر پرنده ای رو بهت نشون بدن که
تو آسمان در حال پرواز...
خدای خوبم سلام
چقدر سخت وقتی می خوای اشکهات را از دیگران پنهان کنی
جایی را برای اشک ریختن پیدا نکنی...
چقدرسخت وقتی نیاز به سکوت داری به خاطر دیگران مجبور بشی حرف بزنی...
چقدر سخت وقتی می خوای منظورت را به دیگران بفهمونی
اما هیچ کس حرفت را نفهمه...
چقدر سخته برای دیگران چون کوه بودن ولی در چشم خود ارام شکستن...
چقدرسخته وقتی تو قفسی تصویر پرنده ایی را بهت نشون بدن که
تو اسمون در حال پرواز...
مد چشمت بی شتابم میکند
موج این دریا حبابم میکند
جذبه ی چشمان مخمور شما
حالتی دارد که ابم میکند
باز لبخند تو میگوید بیا
باز می ایم جوابم میکند
قحط بارانم کویری تشنه ام
این عطش روزی سرابم میکند
ناله کم کن ناله کم کن ای غریب
حال محزون تو خوابم میکند
سخت سختم کوه فولادم اگر
اتش عشقت مذابم میکند
مانده ام سرگشته در یک انتظار
تا غمت کی انتخابم میکند
کودک زمزمه کرد: (خدایا با من حرف بزن).
و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد.
کودک نشنید.
او فریاد کشید: (خدایا! با من حرف بزن).
صدای رعد و برق آمد.
اما کودک گوش نکرد.
او به دور و برش نگاه کرد و گفت:
(خدایا! بگذار تو را ببینم).
ستاره ای درخشید. اما کودک ندید.
او فریاد کشید(خدایا! معجزه کن).
نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید.
او از سر ناامیدی گریه سر داد و گفت:
(خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی).
خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید.
اما کودک دنبال یک پروانه کرد.
او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد.
من این پایین نشستم سرد و بی روح
تو داری می رسی به قله ی کوه
داری هر لحظه از من دور میشی
ازم دل می کنی مجبور میشی
تا مه راه و نپوشونده نگام کن