دل نوشته

من دلتنگ هستم اما تو بی خبر از من

دل نوشته

من دلتنگ هستم اما تو بی خبر از من

چقدر سخته

چقدر سخته وقتی می خوای اشکاتو از دیگران پنهان کنی

جای واسه اشک ریختن پیدا نکنی...

چقدر سخته وقتی نیاز به سکوت داری به خاطر دیگران مجبور بشی حرف بزنی...

چقدر سخته وقتی می خوای منظورت را به دیگران بفهمونی

اما هیچ کس حرفت رو نفهمه...

چقدر سخته برای دیگران چون کوه بودن ولی در چشم خود آرام شکستن...

چقدر سخته وقتی تو قفسی تصویر پرنده ای رو بهت نشون بدن که

تو آسمان در حال پرواز...


نامه به خدا

 

  خدای خوبم سلام

 

  چقدر سخت وقتی می خوای اشکهات را از دیگران پنهان کنی

 

  جایی را برای اشک ریختن پیدا نکنی...

 

  چقدرسخت وقتی نیاز به سکوت داری به خاطر دیگران مجبور بشی حرف بزنی...

 

  چقدر سخت وقتی می خوای منظورت را به دیگران بفهمونی

 

   اما هیچ کس حرفت را نفهمه...

 

  چقدر سخته برای دیگران چون کوه بودن ولی در چشم خود ارام شکستن...

 

  چقدرسخته وقتی تو قفسی تصویر پرنده ایی را بهت نشون بدن که

 

   تو اسمون در حال پرواز...

 

عاشقت هستم

مد چشمت بی شتابم میکند

موج این دریا حبابم میکند

جذبه ی چشمان مخمور شما

حالتی دارد که ابم میکند

باز لبخند تو میگوید بیا

باز می ایم جوابم میکند

قحط بارانم کویری تشنه ام

این عطش روزی سرابم میکند

ناله کم کن ناله کم کن ای غریب

حال محزون تو خوابم میکند

سخت سختم کوه فولادم اگر

اتش عشقت مذابم میکند

مانده ام سرگشته در یک انتظار

تا غمت کی انتخابم میکند


دست خدا


کودک زمزمه کرد: (خدایا با من حرف بزن).
و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد.
کودک نشنید.
او فریاد کشید: (خدایا! با من حرف بزن).
صدای رعد و برق آمد.
اما کودک گوش نکرد.
او به دور و برش نگاه کرد و گفت:
(خدایا! بگذار تو را ببینم).
ستاره ای درخشید. اما کودک ندید.
او فریاد کشید(خدایا! معجزه کن).
نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید.
او از سر ناامیدی گریه سر داد و گفت:
(خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی).
خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید.
اما کودک دنبال یک پروانه کرد.
او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد.


کوه

من این پایین نشستم سرد و بی روح
تو داری می رسی به قله ی کوه
داری هر لحظه از من دور میشی
ازم دل می کنی مجبور میشی

تا مه راه و نپوشونده نگام کن

اگه رو قله سردت شد صدام کن
یه رنگ مــُـرده از رنگین کمونم
من این پایین نمیتونم بمونم

خودم گفتم که تلخه روزگارت
من و بیرون بریز از کوله بارت
دلم می مـرد و راه بغض و سد کرد
به خاطر خودت دستاتو رد کرد
منم اونکه تو رو داده به مهتاب
کسی که روتو می پوشونه تو خواب
کسی که واسه آغوش تو کم نیست
می خوام یادم بره، دست خودم نیست
با چشم تر اگه تو مه بشینی
کسی شاید شبیه من ببینی

تا مه راه و نپوشونده نگام کن
اگه رو قله سردت شد صدام کن
یه رنگ مرده از رنگین کمونم
من این پایین نمیتونم بمونم