دل نوشته

من دلتنگ هستم اما تو بی خبر از من

دل نوشته

من دلتنگ هستم اما تو بی خبر از من

سنگسار

سنگسار

سوار خواهد آمد. سرائی رفت و رو کن 
کلوچه بر سبد نه، شراب در سبو کن

ز شستشوی باران، صفای گل فزو
ن‌تر 
کنار چشمه بنشین، نشاط و شستشو کن

جلیقۀ زری را ز جامه‌دان در آور 
گرش رسیده زخمی، به چیرگی رفو کن

ز پول زر به گردن ببند طوقی اما 
به سیم تو نیارزد، قیاس با گلو کن

به هفت رنگ شایان، یکی پری بیارا
ی
ز چارقد نمایان، دو زلف از دو سو کن

ز گوشه خموشی، سه‌تار کهنه بر کش
سرودی از جوانی، به پرده جستجو کن

چه بود آن ترانه؟ بلی، به یادم آمد

ترانۀ «ز دستم گلی بگیر و بو کن» 

سکوت سهمگین را از این سرا بتاران
بخوان، برقص، آری، بخند و های و هو کن

سوار چون در آید در آستان خانه
گلی بچین و با دل نثار پای او کن

سوار در سرایت شبی به روز آرد

دهت به هرچه فرمان، سر از ادب فرو کن

سحر که حکم قاضی رود به سنگسارت
نماز عاشقی را به خون دل وضو کن

سروده‌ای از: سیمین بهبهانی


ترانه - شعری که از چشمم اشک سرازیر کرد

درود بر روان پاکش

ترانه های اجتماعی - حماسی این بانو بی نظیره برای نمونه میتونید به  دوباره میسازمت وطن رجوع کنید

انتقال

سلام دوستان عزیز از این به بعد توی بلاگ جدیدم فعالیت  خواهم کرد خوشحال میشم قدم رنجه کنید نظراتتون باعث دلگرمی و پیشرفتم خواهد بود


http://aabin.blogsky.com

پاسخ

بر روی ما نگاه خدا خنده می زند،
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش،
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم

پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود،
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب،
بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا
ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع،
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او می گشاید … او که به لطف و صفای خویش،
گوئی که خاک طینت ما را ز غم سرشت
توفان طعنه، خنده ی ما را ز لب نشست،
کوهیم و در میانه ی دریا نشسته ایم
چون سینه جای گوهر یکتای راستیست،
زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم
مائیم … ما که طعنه زاهد شنیده ایم،
مائیم … ما که جامه تقوی دریده ایم؛
زیرا درون جامه بجز پیکر فریب،
زین هادیان راه حقیقت، ندیده ایم!
آن آتشی که در دل ما شعله می کشید،
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود؛
دیگر بما که سوخته ایم از شرار عشق،
نام گناهکاره رسوا! نداده بود
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان،
در گوش هم حکایت عشق مدام ما
“هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما”


جوابی دندانشکن برای انانی که فروغ بانو را بد خواندن یا خواندند ان چیزی که نبود

فروغ هم در جواب سرود تا به ... بگوید که شعور و روشنفکری نه انیست که با کله و جامه نسیب گردد

گویی با این پاسخ نا به خردان کاری از دستشان برنیامد مگر حذف اسم فروغ فرخزاد از معاصرین

میترسم

من از این تاریکی میترسم

من از این کم نوری میترسم

من از این  بی ثمری

من از این در به دری میترسم

من از این سکوت سرد

من از این دلگیری میترسم

من از این خواب عمیق

من از این کابوس وحشت دارم

من از این سرخی خاک

من از این تردی پولاد تنم

من از این هم همه از این کولاک

من از این بریدگی های عمیق

من به اندازه یک دلتنگی میترسم

من هم اندازه یک خواب عمیق

من به اندازه یک بی خوابی

من هم اندازه یک شیون تلخ

من به اندازه یک فنجان اب

که در اعماق وجود ادمی خشکیده لب می سوزد

میترسم

 

به قلم خودم

از من به ان کس که نیست 

تمام نا تمام من

دو سه ماهیست که بدجور دلم چشم به راهت دارد

دو سه ماهیست که بدجور دلم چشم به راهت دارد

چه کند این دل بیچاره ٬ که عادت به نگاهت دارد


نکند باز غروری ـ که نداری٬  گُل من !  گُل بکند

دل عقرب زده ام٬ چشم به اعجاز گیاهت دارد


رمضان است ودلم لک زده تا  کَی رسی از راه ٬ عزیز !

عید من  بسته به باز آمدن چهره ی ماهت دارد


بعدِ تو لایه ای از غم ٬ به دل آینه ام جا خوش کرد

حال این آینه٬ چشمی به تو و پاکیِ ‌ « آهت » دارد


در خور شأن  تو یکدندگی و  سنگدلی٬ نیست گُلم !

لحظه ای خوب بیاندیش ٬  گناه است ٬ کراهت دارد


نه سلامی ٬ نه علیکی !‌‌‌ اقلاً  بدرقه ی راهش کن

این مسافر که نیازی به  « خدا پشت و پناهت »  دارد


تو همان ابری و من تشنه ترین دانه‌ ی پا بسته‌ی خاک

رویشم بسته به بارندگی گاه به گاهت دارد 

 

به قلم علی محمد محمدی