کودک زمزمه کرد: (خدایا با من حرف بزن).
و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد.
کودک نشنید.
او فریاد کشید: (خدایا! با من حرف بزن).
صدای رعد و برق آمد.
اما کودک گوش نکرد.
او به دور و برش نگاه کرد و گفت:
(خدایا! بگذار تو را ببینم).
ستاره ای درخشید. اما کودک ندید.
او فریاد کشید(خدایا! معجزه کن).
نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید.
او از سر ناامیدی گریه سر داد و گفت:
(خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی).
خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید.
اما کودک دنبال یک پروانه کرد.
او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد.
من این پایین نشستم سرد و بی روح
تو داری می رسی به قله ی کوه
داری هر لحظه از من دور میشی
ازم دل می کنی مجبور میشی
تا مه راه و نپوشونده نگام کن
تو به من خندیدی
و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغ همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو
افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سال هاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چرا خانه کوچک ما سیب نداشت
با عرض سلام
جا داره که تبریک بگم به شکوفه جان که منت نهاد و پذیرفت که کنار ما باشه و مارو از وجود خودش بهره مند کرد
سلام به همگی
من قرار از این به بعد از نویسنده های وبلاگ باشم.امیدوارم بتونم مطالب خوبی بذارم.
بیائید یه کمی عاشق باشیم
بیائید کمی صندوق دلامونو وا کنیم ،
بیائید یه بار دیگه فریاد کنیم بیائید داد بزنیمو بگیم که هیچ چیزی توی دنیا ثروت دلامون نیست
الا وجود مقدس خدا و عشق به بنده های اون
آره مهربونم اون موقع است که قلب مهربون
خوش سیمات سبز سبز مثل جنگلهای شمال می شه
و به شادی ما زمینی های خاکی لبخند مهر می زنه
بیا مهربون که فردا دیره